عنوان کتاب:پنجمین فصل سال

نویسنده:رهایش*

تعداد صفحات پی دی اف:۹۳۷

تعداد صفحات جاوا:۵۱۲۵

منبع:سایت نودهشتیا

خلاصه:پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک! برای رسیدن به این نیکی ها خوب بودن خودت به تنهایی کافی نیست! خوب بودن دیگرانی که در کنارت هستن هم لازمه!پندارِ به فراموشی نیک بودن رسیده، ناخواسته به سمت شروع فصل جدیدی از زندگی قدم بر می داره! دقیقاً ناخواسته! بی هیچ میلی! بی هیچ تلاشی! بی هیچ انگیزه ای! بی هیچ علاقه ای!

 

 

 

(تک قسمتی)

 

(قسمت اول)

 

(قسمت دوم)

 

 

(قسمت اول)

 

(قسمت دوم)

 

عنوان کتاب:پوکر

نویسنده:Havva7(م.فراهانی)

تعداد صفحات پی دی اف:۶۴۳

تعداد صفحات جار:۳۵۷۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:داستان قصه ی یه دختر معمولی خیلی خیلی معمولی به اسم هما است که فکر میکنه داره با ورق بازی میکنه اما نمی دونه این ورق قراره بشه ورقه ی سرنوشتش …

عنوان کتاب:اعدام یا انتقام

نویسنده:شیوا بادی(شیوا_sh)

تعداد صفحات پی دی اف:۷۶۹

تعداد صفحات جاوا:۱۹۴۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:ابتدای داستان در مورد دو زوجه ، دو زوجی که هر کدوم عاشق همسرشون هستن !ولی با یه تصادف ، همسر یکی از این زوج ها از بین میره و اون سه نفر دیگه رو تو مسیر هم قرار میده !علی راضی به رضایت نمیشه ، تنها حرفی که روی زبونشه ، قصاصه ! و اینکه سهیل باید تاوان کاری که کرده رو پس بده !قانون باید اونو مجازات کنه !حکم دادگاه ، اعدامه !اعدام سهیل !بهارم که عاشق سهیل همسرشه ، هر کاری میکنه تا از علی رضایت بگیره حتی ……و علی راضی میشه ، اما فقط به یه شرط ، اونم اینکه ……

عنوان کتاب:گنهکار بی گناه

نویسنده:تاراج الزمان

تعداد صفحات پی دی اف:۴۶۲

تعداد صفحات جاوا:۲۸۹۱

منبع:سایت نودهشتیا

خلاصه:یه مرد سرد و مغرور و تا اندازه بی احساس با کوله باری از خاطرات تلخ… توی این دنیا هیچ انگیزه ای برای بهتر بودن و جنگیدن نداره… تصمیم گرفته بد باشه… بدترین آدم دنیا… و فقط روزهای و ساعتها رو میکشه تا زندگیش تموم بشه…(شاین)
یه دختر سرسخت و مغرور و نترس و البته بسیار زیبا که یار همیشگیش اسلحشه و از هیچ احدالناسی هم ترس نداره درست مثل اسمش زیبا و ظریف اما به موقع برنده و کشنده… در ظاهر بی احساس اما… (کریستال)
این دو تا کوه غرور و لجبازی و یکدندگی… که از قضا دشمن خونی هم هستن و سایه هم رو هم با تیر میزنن! مجبور میشن با هم همراه بشن برای زنده موندن… برای فرار از مرگ…
توی این مسیر یه اتفاق ناباورانه بینشون پیش میان…اتفاق عاشقی…اما به همین سادگیها نیست اونها برای به هم رسیدن خیلی سختی میکشن…

عنوان کتاب:هم سایه من

نویسنده:شاسته بانو

تعداد صفحات پی دی اف:۴۸۳

تعداد صفحات جار:۲۳۶۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:کیانا بعد از اینکه نامزدی اش با محمد بنا به دلایلی بر هم میخورد ، برای ادامه تحصیل راهی تهران میشود
و ساکن خانه ای شده که در همسایگی اش پسری جوان به نام شروین به تنهایی زندگی میکند
کیانا در کنار تحصیل در شرکتی که شروین رییس ان است مشغول به کار میشود و این نزدیکی داستانهایی را رقم میزند

عنوان کتاب:شیرینی شیدایی

نویسنده:بهارک مقدم

تعداد صفحات پی دی اف:۶۳۷

تعداد صفحات جاوا:۳۱۷۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:گاهی اوقات ادم شکست می خوره تو زندگی…اما هر شکستی نشونه ی تموم شدن زندگی نیست.نشونه ی نابودشدن آرزو ها نیست.گاهی شکست می خوری و بلند میشی.بلند میشی وقوی تر از گذشته برای زنده بودن می جنگی.برای تمام داشته ها و نداشته هات میجنگی…
گاهی اوقات یه حسی نمی ذاره تو شکست رو قبول کنی.یه حسیه که نابه و دوست داشتنیه…یه حس مقدس!
حس مادری!
تو برای بچه ات می مونی و می جنگی…!
دخترقصه ی ما یه دختر مجرد منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید نیست.یه مادر بارداره…یه مادری که ازدواج اول ناموفقی داشته.یه مادری که برای فرزندش هر کاری میکنه.مغرور می ایسته و می جنگه…
توی داستان ما پر از شخصیت های رنگارنگ.دکترسعادتی که می شه پشت و پناه…روشنایی که میشه خواهر…تبسمی که میشه یه همدم…آرینی که می شه یه تکیه گاه…ساورایی که برادره و برادرانه حمایت می کنه…
داستان ما داستان عشق های متفاوته…داستان شخصیت های متفاوت تر!
با شخصیت های من همراه شید.قابل لمس اند…دور نیستند…زمینی اند.با اعتقادات و احساسات متفاوت…!!!درکشون کنید…
ساورینا:یه دختر محکم و مغرور که نمی تونه خیانت شوهرش رو تحمل کنه.جدا می شه و یه زندگی مستقل و جدید رو تشکیل می ده.دختری که به خاطر تربیت خانوادگیش زیاد مقید نیست اما قلبش اماده ی پذیرش حقایق زیبای زندگیه! عین داستان های دیگه دختر مجرد در آرزوی شاهزاده ی سوار براسب سفید نیست.یه مادر۲۵ ساله س که می خواد عشق واقعی رو تجربه کنه
ارمیا:یه مرد واقعی!یه کسی که مثلش دور و برمون نه کمه نه زیاد!پسر مغروری نیست.یه آدم مهربون با دلی به وسعت آسمون.کسی که به همه آرامش میده و همه دوستش دارن.یه کسی که تکیه گاهه واسه خیلی ها اما تنها تکیه خودش خداست.کسی که خودش دریای مشکله اما مشکل بقیه رو می خواد حل کنه
روشنا:یه دوست واقعی!یه دختر مهربون و سرزنده که هیچوقت دوستش رو تنها نمی ذاره.اهل کل کل و حاضرجوابی!همیشه جواب تو آستینش داره…یکم زودرنجه و دوست داشتنی!
آرین:یه سرگرد مغرور و پرجذبه!کسی که خیلی کم می خنده و از دخترها خوشش نمیاد.اما دوست خوبیه!کسی که اهل کل کل و سر به سر گذاشتن دخترهاست…فکر می کنه هیچوقت عاشق نمی شه اما…
ساورا:یه برادری که همیشه حمایت گره…کنار خواهرش می ایسته و کمکش میکنه.یه برادری که نه مغرور نه شیطون…
تبسم:پر از انرژی خوب…با وجود تمام مشکلاتش میخنده و به بقیه انرژی می ده.اما خدا این بنده ی خوبشو امتحان می کنه…تلخی می چشه اما…

عنوان کتاب:باران

نویسنده:لی لی نیکزاد(Lily+)

تعداد صفحات پی دی اف:۶۰۷

تعداد صفحات جار:۳۲۳۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:باران دختر دانشجو ایی است که چند وقتی است پدر خود را از دست داده و چون مخارج خانه را نمیتوانند تامین کنند تصمیم میگیرند خانه خود را اجاره داده و در خانه یکی از مشتریهای مادرشان که خانه ایی بزرگ در باغ دارد و یکی از خانههای آن باغ خالی است فعلا سکنی گزینند . در دانشگاه پسری است به اسم معین بهزاد نیا که پسر زیبا و مغروری است و کارش این است که دخترها را سر کار بگذارد چند باری هم به باران گیر داده . وقتی که آنها در خانه مستقر میشوند باران متوجه میشود که این خانه به مادر معین تعلق دارد . او سعی میکند زیاد جلوی چشم معین آفتابی نشود ولی دست زمان…..

 

عنوان کتاب:نذار دنیا رو دیوونه کنم

نویسنده:رویا رستمی (روها)

تعداد صفحات پی دی اف:۳۴۹

تعداد صفحات جاوا:۱۹۴۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه(از زبان نویسنده):می خوام از دختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختری که کلفت خونه ی مردی شد
که تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه
چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختری رو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…

شخصیتای داستان:
پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که قراره شجاع بشه و بلاخره فریاد بکشه…
رامبد۲۷ ساله:خشن که به نظر میرسه دوست داشتنی نباشه اما اونم یه جا قراره دلش بلرزه…

عنوان کتاب:بانوی قصه

نویسنده:beste

تعداد صفحات پی دی اف:۵۹۶

تعداد صفحات جار:۲۹۳۱

منبع:سایت نودهشتیا

عنوان کتاب:بگذار آمین دعایت باشم

نویسنده:shazde koochool

تعداد صفحات پی دی اف:۵۲۹

تعداد صفحات جار:۲۱۱۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:یادت باشد دلت که شکست سرت را بگیری بالا…
تلافی نکن…
فریاد نزن…
شرمگین نباش…
حواست باشد دل شکسته گوشه هایش تیز است…
مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی…
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود…
صبور باش و ساکت…
بغضت را پنهان کن…
رنجت را پنهان تر…

عنوان کتاب:بن بست

نویسندگان:منا معیری و beste

تعداد صفحات پی دی اف:۴۳۷

تعداد صفحات جاوا:۲۱۴۲

منبع:سایت نودهشتیا

قسمتی از متن کتاب:

به ساعت صفحه گرد دور مچش نظری انداخت و نگاهش را کلافه به اطراف چرخاند باید از این معطلی ده دقیقه ای دلخور می بود ؟ نمی دانست سالها بود که دلخور بود از همه چیز از این معطلی همیشگی و شاید از خود زندگی؟!!
منشی پشت میز خونسرد نشسته بود و با صدای بلند آدمس میجوید این ترق ترق آدامس زیر دندانهای این دخترک بی خیال شیک پوش هم عصبی می شد این صدای ورق خوردن مجله ای که توی دست دخترک بود هم ، از دقت دخترک مشخص بود که فال روزانه اش را میخواند شک نداشت؛ روزهایی بود که خودش هم این فال ها را دنبال میکرد همان روزهایی که منتظر همان سوار کار ماهر اسب سفید بود ,همان روزهایی که با سالهای خاله بازی کردنش با قابلمه های پلاستیکی خیلی هم فاصله نداشت …همان روزهایی که منتظر بود تا قاب عکس صدفی داخل کمد با عکس کسی پر شود که عاشقش خواهد شد همان سالها ..
دستمالی از جیب پالتوی خاکستری رنگش در آورد و کف دست عرق کرده اش را خشک کرد فرداد هنوز هم نگران نگاهش میکرد ..نگران این کلمه ؛بود …ز خیلی وقت پیش …این کلمه از زمانی که آن طوفان به پا شد با اسم این آدم عجین شد باید به مرد بودنش تاکیدی میکرد ؟ …با نفرت نفسش را بیرون داد هرگز ..هیچ چیزی نفرت انگیز تر از مرد نبود ….
نگاهش به خاکستری پالتویش افتاد از کی تمام رنگها بی رنگ شدند ؟ باید برای میشا هم پالتوی جدید میخرید زود قد میکشید چه قدر بین لباسهای دخترانه به دنبال لباسهای با رنگهای خنثی میگشت و چه قدر مغازه دار با تعجب نگاهش میکرد …همان سالهایی که تازه تازه داشت میفهمید آن موجود همیشه گرسنه گریان ..همانی که به هیچ کس جز به خودش شبیه نیست به او احتیاج دارد همان سالها که هورمونهایش بر خلاف میلش عمل میکردند همان روزهای تنهایی که سینه اش از حجم شیر انباشته شده تیر میکشید و او لج میکرد دقیقا از همان سالها دیگر رنگ مفهومش را از دست داد…فرداد کنارش بود..آرنج را روی زانو تکیه داده بود و کمی به جلو خم شد نگاهش میکرد..می خواست کاملا به نیم رخش مسلط باشد…پوزخندی بی اراده روی لب هایش نشست..

عنوان کتاب:اسطوره

نویسنده:P*E*G*A*H

تعداد صفحات پی دی اف:۷۷۳

تعداد صفحات جاوا:۳۰۸۳

منبع:سایت نودهشتیا

خلاصه:شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متلعق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه..شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…

 

 

دانلود رمان خاطرخواه(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:شیوا اسفندی

قسمتی از این رمان زیبا:

دامونم که از وقتی نشسته تو ماشین حواسش به من و سیامک هست و این و خودم قشنگ درک می

کنم...

الینا هم که جلو نشسته و با باباش می حرفه... منِ بدبختم که هیچی...

چقدر سختِ اینقدر به عشقت نزدیک باشی اما احساس کنی یه دنیا فاصله بینتونِ...

آهی کشیدم و سرم و تکیه دادم به عقب...

دامون: چی شد سرت درد می کنه؟

من: نه یکم خسته ام...

دامون: نکنه الان بخوای بخوابیا بابام اینا زود میان...

من: نه نمی خوام بخوابم عزیزم...

سیامک اومد و یه جعبه شیرینی داد بهم ...

سیامک: بی زحمت این و نگه دارید ممنون...

چیزی نگفتم چون ممکن بود شیرینی و برای خودش خریده باشه اونوقت من بگم چرا شیرینی خریدید

ضایع شم... !

***

یه دور دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم و رفتم بیرون...

یعنی هم? دخترا روزِ خاستگاریشون انقدر بی خیالن؟

انقدر ساده زشت نیست؟

نه اصلا حوصله ندارم براشون سرخاب سفیداب بمالم... کاش میشد من حضور نداشته باشم...

شالم و گذاشتم و رفتم بیرون...

نگاه خیر? سیامک و حس می کردم اما من بهش نگاه نکردم... با ساناز دست دادم و نشستم پیشش...

ساناز: دختر تو چرا انقدر ساده ای؟

من: اصلا حوصله آرایش کردن ندارم... بیخیال من و همینجوری دیدن دیگه...

ساناز: بلند شو ببینم یعنی چی؟

 

دانلود رمان پانتی بنتی(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:ژیلا

قسمتی از این رمان زیبا:

 پانتی حالت نگاه خاص فرام رو ، درک نکرد ... تا بحال تو موقعیتی اینچنینی ، قرار نگرفته بود ... تا حالا ،

با ‏حضور مرد خونه ، موقعیت پذیرایی از شخص بزرگی رو ، از سر نگذرونده بود ... ولی خوب بلد بود که

‏اینجور مواقع ، باید مث یه زن مطیع و خوش اخلاق ، لبخندی به لب بنشونه و با خوش خلقی و امتنان ، ‏

چشم به پذیرایی مرد بدوزه ... اینو بارها و بارها ، وقت پذیرایی غزاله از مهمونها ، خوب یاد گرفته بود ... ‏

آداب و رسوم میزبانی ، یکی از مهمترین آداب و رسومی بود که پانتی بهش عقیده داشت و سعی میکرد

به ‏بهترین حالت ممکن حفظش کنه ... فرام با همون فنجون اول ، به فرهاد سراپا ایستاده ، خیره شد و

فنجون ‏رو تکونی داد و این یعنی دیگه میلی به نوشیدن قهوه نداره ... ‏

فرهاد دله رو به سینی برگردوند و اینبار پانتی ، دو فنجون قهوه ، تو فنجونهای دسته دار ، برای خودش و

فرهاد ‏ریخت و یکی رو روی عسلی ، کنار دست فرهاد گذاشت و دیگری رو روی عسلی مبلی که جایگاه

خودش ‏بود ... دله و سینی رو به آشپزخونه برگردوند و کافی میت با قاشق و شکر ریزی برای فرهاد

برگردوند ... ‏فرام باز هم به پانتی خیره بود ... ‏

پانتی ، اینبار خوب معنی نگاه خیره فرام رو درک کرد ... اون برای فرهاد ، بعنوان یه مرد خانواده ، با ‏ظرافت

، احترامی در خور و شایسته قائل نشده بود ... ‏

پانتی ، باز هم به طرف آشپزخونه حرکت کرد تا باز هم چیزی برای پذیرایی از فرام بیاره ... فرام اینبار

خیلی ‏رسا صداش کرد : « پانتی خانوم ... تشریف بیارین ، لطفا »‏

پانتی هول کرد ... لحظه حساس زندگیش ، سر رسیده بود ... موهایی که از گیره ساده سرش رها شده

بودن ‏رو ، با حرکتی به پشت گوش فرستاد ... با سری زیر افتاده ، قلبی که پر از تلاطم بود و طوفانی ،

دستهای ‏عرق کرده اش رو انداخت و در هم قلاب کرد ... آهسته و پر طمئنینه ، به سمت پذیرایی و دقیقا

جایگاه فرام ‏حرکت کرد ... با صدایی زیر و آهسته و لطیف ، بله ای گفت ... ‏

فرام ، اهمی کرد و ضمن صاف کردن صداش ، از پانتی خواست جلوش بشینه ... پانتی جایی دور از دید

‏فرام ، دمپایی های رو فرشیش رو از پا درآورد و کناری ، جفت ، قرار داد ... با همون سر افکنده و قیافه ای

‏که یادآور اطاعت و معصومیت سالهای دورش بود ، پاهاش رو خم کرد و روی پا ، جلوی فرام نشست ،

قلاب ‏دستهاش رو از هم باز کرد و اونها رو از کف ، روی هر دو پاش گذاشت ... ‏

فرام چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد ... رو به فرهاد کرد : « فرهاد ... برو اتاق میهمان ، تا من صحبتهام با

‏خانومت تموم شه ... »‏

فرهاد از روی مبل بلند شد و زیر لب چشمی گفت ... با قدمهایی آهسته و یکنواخت به سمت اتاق

کناری ‏اتاق پانتی راه افتاد ... خوب به گوشه کنار خونه پانتی ، آشنا بود ... خوب تعجبی هم نداشت ،

قبلا شب رو ‏خونه پانتی مونده بود و از حموم خونه هم ، حتی استفاده کرده بود ... ‏

 

دانلود رمان زهر تاوان(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
 

نوبسنده :پگاه

قسمتی از این رمان زیبا :

نیمه های شب صدای جلوه گفتنش توی گوشم طنین می اندازد و خیسی لبهایش به تمام صورتم خنکا

می دهد...میان خواب و بیداری چشم می گشایم..روی تخت نشسته و تقریباً در آغوشم گرفته...فکر می

کنم خواب می بینم...اما بوسه ای که به گردنم می زند هشیارم می کند...به صورتش دست می کشم .

به موهای نامرتبش...خوابالود زمزمه می کنم:

-چی شده کیان؟؟؟

محکمتر فشارم می دهد و می گوید:

-هیچی عزیزم...هیچی نشده...فقط نتونستم اون خونه رو تحمل کنم...طاقت نیاوردم....

گیج خوابم...آنقدر که نمی توانم شیرینی حضورش را درک کنم و به ابراز محبتش پاسخ بدهم...خودم را

از حصار دستانش بیرون می کشم و می گویم:

-بیا بخواب...

دستش را بین موهایم فرو می برد و می گوید:

- تو بخواب عمرم...نگران من نباش....

حرکت دستانش آرامش را به تنم تزریق می کند و دوباره خوابم می برد...

اینبار که بیدار می شوم کیان کنارم نیست...بغض گلویم را می گیرد...پس خواب دیده ام...!!!

به پهلو می چرخم...از دیدن جسمی که روی زمین دراز کشیده نیم خیز می شوم...نه...خواب

نبوده...این کیان من است که روی زمین خوابیده..برای اولین بار در عمرش...از تخت پایین می

روم...کنارش می نشینم...مثل همیشه ساعدش را روی پیشانیش گذاشته...قفسه سینه

اش...منظم...بالا و پایین می رود...دلم برای گرمای تنش تنگ شده...خیلی...آهسته به زیر لحاف می

خزم...بیدار می شود...آغوشش را به رویم باز می کند و می گوید:

-رو زمین اذیت می شی خانومم...

سرم را روی سینه اش می گذارم و می گویم:

-رو زمین نیستم که...تخت به این نرمی و گرمی دارم...

دستانش محکم دور تنم حلقه می شود...موهایم را می بوسد و زمزمه می کند:

-منو ببخش نفسم...

 

دانلود رمان همسایه ی من(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:شایسته بانو کریمی

این رمان رکورد دار بیشترین بازدید کننده بوده و در نشریه هفتگی سلام تورنتو در کشور کانادا به چاپ

رسیده

قسمتی از این رمان زیبا:

همون موقع واسه ی اینکه حرصشو بیشتر در آرم سریع یه sms به این مضمون زدم << شروینی جونم

امشب عالی بود!!!! مممآآآآچ!!! >> و بلافاصله ام گوشیمو silent کردم که اگه زنگ زد ضایع نشه!!

صدای دینگ sms که اومد بعد از چند لحظه داد و هوار رامش بلند شد :

- این کیه هاااان؟؟؟؟؟؟؟!!!!

بعدم شروع کرد فحش دادن ولابلای حرفاش تهدید کردن و اینکه به بابا ش میگه و .... قرار داد رو فسخ

میکنن و ...

جالبیش اینجا بود که مجد تمام این مدت سکوت بود ... وآخرم با صدای در و بعدم ویراژ ماشین فهمیدم که

رامش رفته ....

دو سه روز ی از مهمونی گذشت و توی این چند روز سعی کردم هچ برخورد مستقیمی با مجد نداشته

باشم البته احساس میکنم اونم همین نیت رو داشت چون یه روز توی شرکت تا از در اتاقم اومدم

بیرون ..توی راهرو عقب گرد کرد و رفت به هر حال اونروز از دانشگاه یه راست رفته بودم شرکت و ساعت

نزدیکای هفت بود که خیس از بارون رسیدم خونه بعد از اینکه یه دوش گرفتم رفتم سمت یخچال تا آبی

بخورم که با دیدن تقویم روش یه فکری به ذهنم رسید

 

دانلود رمان دوراهی عشق و هوس(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:اریانا۷۲

قسمتی از این رمان زیبا:

مونده بودم چیکار کنم انگار اون روز باید ضایع میشدم داشتم بال بال میزدم که سایه گفت :اومد و به

ماشین نوک مدادی شاهین اشاره کرد

دهنم باز موند خواستم زودتر برم سوار ماشین شم که خاله پرسید :کی اومد بهزاده ؟

سایه:نه بابا شوهرشه یه شوهر غیرتی هم داره ...ولی خب واقعا خوش برو روه

میخواستم یه جوری دهن سایه رو ببندم ولی تا چشم بهم زدم شاهینو روبروم دیدم کامران کاملا رنگ به

رنگ شد و رو به من گفت :چرا به من نگفتی ازدواج کردی

درحالیکه چشم نداشتم تو روش نگاه کنم و از فرط خجالت زمینو نگاه میکردم گفتم :اخه بحثش پیش

نیومد شاهین دیگه کاملا پیش روی ما بود و با سایه سلام و علیک کرد و بعد به سایه گفت:سایه جون

معرفی نمیکنی؟

سایه:چرا که نه

و بعد با اشتیاق شاهینو به خاله وکامران وبرعکس معرفی کرد منم دیگه سرمو از روی زمین بلند نکردم

کامران با عصبانیتی مشهود گفت:مامان دیگه بریم ...دیر وفته

خاله که گرم صحبت با شاهین شده بود به نشانه تاکید :سر تکان داد و دوباره مشغول حرف زدن شد

نمیدونم تا خونه چجوری اومدم همه چی داشت ازارم میداد به محض اینکه رسیدم کفشامو به طرفی

پرت کردمرفتم تو اتاق و درو هم قفل کردم :لعنت به تو شاهین

 

دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

 

نویسنده :مهرنوش

ساخت :فرزانه

بخشی از رمان تمنای وجودم:

امیر بلند شد گیتارش رو برداشت و گفت:اتفاقا میخوام برای یه خانوم جیگر هم بزنم و هم بخونم .

دخترها به هم نگاه کردن .من و شیوا هم با تعجب همدیگر رو نگاه کردیم

یکی از دخترها گفت :حالا این خانومی که میگی مجرده یا متاهل ؟

-خب معلومه ،مجرد .این دیگه پرسیدن داشت

یکی از پسرها گفت:امیر ،راه افتادی

-من 25 ساله که راه افتادم .

مژگان:امیر نکنه واقع خبریه؟

-پس من دارم چی میگم

بعد هم به طرف جمع بزرگترها رفت .بیشتر بچه ها رفتن اون طرفی اما من و شیوا انجا موندیم.

امیر چنگی به گیتارش زد و گفت:خانوم ها ،آقایان ...امروز میخوام از طرف خودم روز مادر رو به

همه مادرها تبریک بگم و البته روز زن .....خیلی منتظر امشب بودم .چون با تمام وجودم میخوام

برای زنی که دوستش دارم و الان در بین شما س بخونم ،شاید از این طریق به احساسات من

پی ببره ....تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خیلی دوستش دارم و تا آخر دنیا خودم نوکرشم ...

....نمیدونم اون احساس لعنتی که به سراغم اومد چی بود .یه لحظه یاد حرف هستی افتادم

(حتما کسی رو دوست داره )

مستانه به جان خودم میزنم همینجا جلوی این همه آدم حالت رو میگیراما ...بابا خجالت هم خوب

چیزیه ....اصلا چه بهتر ...اه ،اه ،اه، اینقدر از این جلف بازیهایی که این پسرا از خودشون درمیارن

بدم میاد ...حالا فکر کرده تحفه همه عاشق این شدن که میخواد نشون بده یکی دیگه رو دوست داره

 

 

دانلود رمان ترسناک پسران بد (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده :sober

گرد اورنده:فرزانه

بخشی از این رمان زیبا:

با احتیاط بهشون نزدیک شدم.دوست داشتم بدون اینکه متوجه ام بشن چهره هاشون رو ببینم.با دقت
 
نگاه کردم و دیدم شبیه به انسان های عادی نیستن.پوست سیاهی داشتن و موهاشون مثل دم اسب
 
بود و چشم هاشون می درخشید و ناخن هاشون مثل داس دراز بود.
 
بعد از دیدن اون افراد از ترس موهای بدنم سیخ شد و سر جام خشک شدم.با همدیگه مشغول صحبت
 
بودن و صداهای ترسناک و بَمی داشتن.شنیدم که یکی شون میگفت : "منتظر شدن تا ما بریم
 
سراغش...اون ها همیشه دخالت می کنن." و یکی دیگه شون جواب داد :" اگه اونا می خوان ما
 
بکشیمش...پس ما هم همین کارو می کنیم."
 
وقتی حرف از قتل شد بیش از پیش ترس برم داشت.خواستم از اونجا دور بشم که یکی شون گفت :" یه
 
نفر داره به حرف هامون گوش میده!"
 
دیگه شکی نداشتم که متوجه حضورم شدن...
 

 

http://s5.picofile.com/file/8111787418/elddxqmwethxytx3xjhp.jpg

 رمان مخصوص موبایل یگانه | www.RomanCity.ir  شهر رمان نام کتاب : جدال پر تمنا


رمان مخصوص موبایل آسانسور | نیلا... کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : هما پور اصفهانی

 

رمان مخصوص موبایل آسانسور | نیلا... کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ...

و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ...

جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ...

خواب و بیدار | مهناز صیدی قالب کتاب : PDF 

یک بار دیگر با احساس | فریده رهنما پسورد : www.98ia.com


 

دانلود رمان ابریشم و عشق (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

نویسنده:فاطمه ایمانی(لیلین)

ساخت :فرزانه

 ته دلم لرزید.این اولین باری بود که اسممو بدون هیچ پیشوند وپسوندی اینطور صمیمی صدا می زد.

منتظر ومشتاق بهش چشم دوختم.

 با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت وسرشو پایین انداخت.

 _ای کاش می شد یه جوری این محبتتو جبران می کردم.

 با خنده گفتم:پس بازش کن.

 چشماش از تعجب گرد شد.

 _چیو؟

 _مگه نمی خوای جبران کنی؟

 تو صورتم مات شده بود.

 _خب چرا...اما متوجه منظورت نمی شم.

 موهای بافته شده شو کشیدم جلو.

 _اینو می گم...بازش کن.

 حرکتی نکرد.انگار هنوزم تو بهت بود.باید براش توضیح می دادم.

 _من عاشق اینام.دوست دارم باز باشه...می شه فقط یه بار اینکارو برام بکنی؟
 

یه لبخند محو کنج لبش نشست وبا کمی مکث مشغول باز کردن بافت موهاش شد.

تو تموم اون لحظات با بی صبری بهش خیره بودم.دلم می خواست هرچه زودتر اونو با

موهای پریشون ببینم.

 

دانلود رمان در امتداد باران(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 


نویسنده :سارا

ساخت:فرزانه

بخشی از رمان در امتداد باران:

صدرا به سرعت پشت سر او از اتاق خارج شد و قبل از اینكه وارد اتاقی بشود كه باران در آن

 مشغول نوشتن مطلبی بود دستش را گرفت :

- تو چرا جنبه شوخی نداری ! صبر كن !

هنگامه ابروهایش را بالا برد و گفت :

- بنده با مالك دفترم چه شوخی می تونم داشته باشم جناب ثابت و قتی تو یه مرفه بی دردی

كه با خوردن حق ما صاحب دفتر شدی و تازه اونم به ما اجازه دادی با ماهی ....

صدرا او را به طرف در اتاقش كشید و اجازه نداد تا حرفش را تمام كند و همان لحظه چشمش به

 باران افتاد كه دست از نوشتن برداشته بود و با تعجب به آن دو نگاه می كرد و نگاهش ادامه پیدا

كرد تا به دست صدرا كه به مچ هنگامه گره خورد ه بود رسید ... صدرا چون كودكی خطاكار به

 سرعت دست هنگامه را رها كرد . هنگامه با شیطنت لبخندی زد و شانه بالا انداخت و زیر گوش

صدرا گفت :

- تلفن میكنی به دوستت میگی ما عصر میریم كافه اش هرچی ام خواستیم میخوریم به حساب تو !

وگرنه ..

- باشه اما به وقتش تلافی میكنم . ..

صدرا بعد از گفتن این حرف سرش را بلند كرد و به باران نگریست كه باز مشغول نوشتن شده بود .

هنگامه به طرف اتاق رفت و در همان حال طوری كه فقط صدرا بشنود گفت :

- نگران نباش باران هیچ فكر اشتباهی درباره ما نمیكنه ...

صدرا با خود فكر كرد اما من در نگاهش چیز دیگه ای خوندم

ساعت نزدیك چهار بود كه هنگامه رو به باران كرد و گفت :

- امروز دلم میخواد برم بیرون خسته شدم از این همه كار كردن مداوم !هوا هم كه حسابی دو نفره

است بیا بریم یه دوری بزنیم .

دانلود رمان کدامین نگاه(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

نویسنده :ساغر.ش

بخشی از رمان کدامین نگاه


فردای آنروز شوق خاصی در وجود م رخنه کرده بود

می خواستم زود تر به دانشگاه بروم

صبح زود از خواب بیدار شدم

برای اولین بار بود که دوست داشتم به ظاهرم حسابی برسم در کمد را که باز کردم پشیمان

شدم لباسهای تکراری ...که همیشه می پوشیدم .نگاهی به پس اندازم انداختم ، چشمگیر نبود.

یک آن خیلی ناراحت شدم ، برای یک لحظه به مینا حق دادم که برای ازدواج پول را ملاک قرار داده ،

پیش خودم گفتم:(آدم وقتی پول داشته باشه همه چیز به دست می آره )

ولی این فکر و خیال چند لحظه بیشتر فکرم را مشغول نکرد .فرید مرا همین جور که بودم دوست

داشت نه آن جور که می خواستم نشان دهم...

پس از فکر لباس در آمدم

مانتو کرم رنگ ساده ای با شلوار جین همیشگیم را پوشیدم مقنعه کرم رنگم را روی سرم مرتب

کردم و کوله طوسی را بی هدف به شانه انداختم.

ظاهرم خیلی معمولی بود

بین دو حس متفاوت مانده بودم... یک آن دوست داشتم چشمگیر باشم...

ولی حس دیگر می گفت: همین جور خوب است .و بالاخره حس قوی تر پیروز میدان شد

بی خیال کوله را جابه جا کرده و به پایین رفتم

عمو ادکلن تلخ همیشگی را زده بود خیلی از بوی ادکلنش خوشم می آمد

تصمیم گرفتم اگر با فرید نامزد کنم (چه فکر شیرینی )حتما برایش از این ادکلن بخرم

با این فکر لبخند روی لبانم جا خوش کرد

---کبکت خروس می خونه ساغر خانم ؟

----خوشم میاد آقا محمود زود متوجه می شوی ؟

عمو تای ابرویش را بالا انداخت

گفت: ا حالا چرا اینقدر خوشحالی!

خودم را برایش لوس کردم و دستمانم را به دور کمرش حلقه زدم

گفتم بخاطر عموی خوشتیپم ...

عمو که معلوم بود اصلا حرفم راباور نکرده و کاملا معذب شده است .

گفت اولا خرس گنده دستتو از دور کمرم باز کن، بعدش هم... خودتی ؟؟--

عمو بازم از این حرفا میزنی ؟

---تا زمانی که فکر می کنی می تونی راحت خرم کنی ، آره می گم !اینقدر هم به من نچسب

بدم میاد، فهمیدی !!

--اخمهایم را در هم کردم

زیر لب گفتم: گوشت تلخ

 

دانلود رمان طلایه (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

نوشته ی نگاه عدل پور

ساخت :فرزانه

بخشی از رمان طلایه

اشکان که با اون چشمای خمار عسلی رنگش نگاه عمیقشو به چهره ام دوخته بود،گفت:

حالا خونتون کجاست...؟ آهسته گفتم: شما تا همون 1باغ برید بقیشو میگم. سرشو آهسته

 تکــــــــون داد و اتومبیلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاریکی پیش میرفتیم...

مدتی در سکوت راند...تا اینکه گفت: اسمتون یادم رفت،افتخار همراهی با.... آهسته گفتم: طلایه

هستم.  لبخند مرموزی زد و گفت: چه اسم برازنده ایی! بعد نگاهی به من که تا اخرین حد ممکن

به سمت در اتومبیل چسبیده بودم،انداخت. نمیدونستم چی بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا

میکردم هرچه زودتر اون شب لعنتی تموم شه.نمیدونم این سکوت چقدر طول کشید و من در افکار ضد

 و نقیضم دست و پا زدم که با توقف کامل اتومبیل چشمامو باز کردم. لحظه ای از اون چه میدیدم،قدرت

 نفس کشیدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حیاطی که وسط آن ساختمان سفیدی قرار داشت

خیره شدم. انگار مغزم قدرت تجزیه وتحلیل آنچه چشمهام میدید رو نداشت.با ترس تمام قوایمو که برام

مونده بود رو جمع کردم و در چشمهای مشتاق اشکان که به قرمزی میزد خیره شدم و با لکنت گفتم:

 اینجا کجاست منو آوردی؟

 

دانلود رمان چیزهایی هم هست(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:safa9443

ساخت:فرزانه

بخشی از رمان چیزهایی هم هست:

- هیچی نگو یلدا، هیچی. می دونی داری چی کار می کنی؟ داری خیانت می کنی، داری به

شوهرت خیانت می کنی. چیه؟ چه انتظاری داری؟ چی می خوای بگی؟ دوستش نداری؟

باشه قبول، ولی دیگه مهم نیست، همه چی تموم شده، می فهمی؟ یه روزی دوست داشتم،

عاشقت بودم، دیوونه ات بودم، اما تو چی کار کردی؟ ازدواج کردی. تموم شد یلدا.

دو قدم عقب رفت.

- قرار نیست همه چی این طوری بمونه، فقط چند هفته یا چند ماه.

- که چی بشه؟ که ازش جدا شی؟ که یه زن مطلقه بشی و بعد من دست مامانم و بگیرم و

هِلک هِلک بیام خواستگاریت و بعد همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه؟ من نیستم یلدا.

تموم شد.

خشکم زده بود. راست می گفت. همه حرف هایش درست بود. من واقعا با ایلیا ازدواج کرده بودم،

نه با سیاوش. من قرار بود از ایلیا طلاق بگیرم و بعد می شدم یک زن مطلقه. آن وقت چه انتظاری

داشتم؟ انتظار داشتم که با سیاوش ازدواج کنم؟ حتی اگر برای سیاوش مهم نبود که نام مرد

دیگری در شناسنامه ام است، چطور می خواست مادرش را راضی کند؟

دو قدم به عقب برداشتم. سوار شدم و رفتم. فقط رفتم. کجا؟ نمی دانم. چرا؟ نمی دانم.

نمی توانستم درست ببینم. خیسی صورتم را احساس می کردم. داشتم گریه می کردم.

عاشق سیاوش نبودم. در این مورد شکی نداشتم، ولی دوستش داشتم. در کنارش حس

خوبی داشتم. لبخند می زدم و می خندیدم. مهم نبود گاهی بد اخلاقی می کرد و آن قدر

ثروتمند نبود که برایم یک عروسک زیبا، درست شبیه چیزی که سوارش بودم را بخرد.

نمی فهمیدم چرا؟ چرا همه چیز عوض شد؟ چرا نگفتم نه؟ چرا؟

 

 

دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

 

نویسنده: امیدوار

ساخت و ارسال :فرزانه

خلاصه: داستان درباره مردیه كه به سبب حادثه ای عشقی كه در 25 سالگی براش رخ داده،

تصمیم گرفته هرگز ازدواج نكنه... ولی بعد از ده سال كه می خواد مشرف به حج عمره بشه

مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو...

صدای چرخش كلید درون قفل به اندازه یک شوک، نفسش را گرفت. این اولین باری نبود كه تنها

می شدند، اما ترسی مبهم در تنش نشست. در واقع این ترس اختیاری نبود، به هر حال هومن مرد

بود و از لحاظ قدرت جسمی نا برابر!

هومن در حال ورود به اتاقش گفت:

- چرا ننشستی؟!

و با نگاهی به چشمان ملیكا كمی چهره اش جدی تر شد! خودش زودتر نشست، البته نه پشت میز

معاینه، و با اشاره ی دست او را دعوت به نشستن روی مبل روبرویی كرد.

ملیكا سعی كرد فكر كند، به این مرد اعتماد كامل دارد و علاوه بر آن محرمش هم هست. با کمی

تعلل نشست!

حد فاصلشان میز كوچكی بود كه روی آن فقط یک گلدان كوچك با دو شاخه گل مصنوعی قرار داشت.

هومن اندكی خم شد و كلید را روی میز قرار داد، روی میز مقابل هر دویشان، ولی كمی نزدیک تر

به ملیكا!دوباره برخاست و بی حرف بیرون رفت.

به هنگام برگشت در یک سینی دو قوطی رانی و دو بسته كیک و یک لیوان یک بار مصرف آورد و روی

میز قرار داد و خودش در یكی از قوطی ها را گشود و در حال ریختن محتویات آن داخل لیوان گفت:

- چه خبرا؟

ملیكا نفس آرامی كشید و گفت:

- سلامتی.

- طاها كجاست؟!

- پیش مامانه.

- اوهوم.

و لیوان را به طرف ملیكا گرفت.

ملیكا لیوان را به لب برد و جرعه ای نوشید، اما تنش قرار نگرفته بود!

هومن به دقت نگاهش می كرد. خم شد و دستش را روی دستی كه لیوان را گرفته بود و لرزش

مختصری داشت گذاشت و با اندک اخمی گفت:

- چیه؟!

ملیكا با نگاهی گفت:

- چی، چیه؟!

هومن همان طور جدی گفت:

- این لرز یعنی چی؟! تو از من می ترسی؟!

 

دانلود رمان بامداد خمار(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده :فتانه حاج سید جوادی

گرد اورنده و ارسال  :فرزانه 


این کتاب در ۱۰ سال ۳۰۰ هزار نسخه فروش داشته و برخی از نوبت‌های چاپ آن با شمارگان ۱۰

هزار نسخه در خور توجه است. بامداد خمار به زبان آلمانی نیز ترجمه شده که در آلمان با میانگین ۱۰

هزار نسخه بارها به چاپ رسیده‌ است.

بخشی از رمان بامداد خمار:

-پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است.

-آخر چرا؟ من كه نمی فهمم. خیلی عجیب است ها! یك دختر تحصیلكرده به سن و سال

من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خودش را انتخاب كند؟

-چرا، می تواند. یك دختر تحصیلكرده امروزی می تواند خودش انتخاب كند. باید خودش انتخاب كند.

ولی نباید با پسری ازدواج كند كه خیلی راحت دانشكده را ول می كند و می رود دنبال كار پدرش.

نباید زن پسر مردی شود كه با این ثروت و امكاناتی كه دارد، كه می تواند پسرش را به بهترین

دانشگاه ها بفرستد، به او می گوید بیا با خودم كار كن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن

مردی بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء كند. سودابه، در زندگی فقط چشم

و ابرو كه شرط نیست. پدر تو شبها تا یكی دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمی برد. تو چه طور

می توانی با این خانواده زندگی كنی؟ با پسری كه تنها هنر مادرش این است كه غیبت این و آن

بكند. بزرگترین لذت و سرگرمیش در زندگی سرك كشیدن و فضولی كردن درامور خصوصی دیگران

است. تو نمی توانی با این ها كنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامده ای. تو....

سودابه از جای خود بلند شد. 

-مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟

-اشتباه می كنی. باید كار داشته باشی. این پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده.

فرهنگشان با فرهنگ ما زمین تا آسمان فرق دارد.

 

 

دانلود رمان سکوتی از جنس فریاد(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:فرناز بیدختی

بخشی از رمان سکوتی از جنس فریاد:

سرشو انداخت پایین رفت سمت اتاق من...

-هو کجا؟یه اجازه ای یه چیزی؟خجالت نمی کشی سرتو میندازی میری تو اتاق یه دختر خانم ؟

جوابی نداد..یه چند دقیقه بعد با شال و مانتوم اومد سمتم و گفت :

-بپوششون بریم دکتر...

-نمیام ساسان...کری؟

-آره کرم اگه چیزیت بشه جواب خاله رو چی بدم؟

-خودم جوابشو میدم...

-هستی جان عزیزم بیا بپوش لج نکن...آفرین دختر خوب...

-به یه شرط؟

-چه شرطی شیطون؟

-به این شرط که...که

-که چی...بگو دیگه..

-به این شرط که بعدش منو ببری  کارتینگ...

زد زیر خنده

-چیز خنده داری گفتم؟

-میگم دیوونه ای میگی نه دیگه...اومده بودم ببرمت کارتینگ شیطون...خاله یعنی مامان شما با

مادر بنده رفتن امامزاده صالح منم فرستادن خدمت شما از تنهایی درتون بیارم هوس خارج رفتن

به سرتون نزنه...

-ساسان شروع نکن...

-باشه بابا بچه که زدن نداره..حالا بریم؟

-بریم...

لباسمو پوشیدم و رفتیم پایین...

-ساسان ماشینت کجاس؟

-سرکوچه س..چطور؟

-بمیری جلوی خونه مگه جا قحط بود رفتی سرکوچه پارک کردی؟

-اون موقع که من اومدم پر بود...جا نبود واسه پارک

-ساسان من اینجا وامیستم تو برو ماشینو بیار نمی تونم بیام پام درد میکنه...

-باشه پس بشین اینجا تا من بیام..

ساسان رفت...یهو پسر همسایه طبقه بالامون اومد پایین منو دید..

-ا هستی خانم چی شده؟خدا بد نده...

-آخ خوبین آقای محمدی؟شرمنده جلوی راهتونو گرفتم...

-نه بابا این چه حرفیه..کمکی از دست من برمیاد؟

-نه ممنون الان پسرخالم میاد رفته ماشینو بیاره...

-پسرخالتون؟

(پ ن پ دوست پسرم..پیجش کردم بیاد اینجا ازش سواری بگیرم پسره ی فضول)

-مشکلی داره؟

-نه نه منظوری نداشتم...چه مشکلی...این چه حرفیه؟

-گفتم اگه مشکلی هست برطرف کنم...

(پسره ی پررو بیا برو دیگه اینجا وایستادی چرا...)

-تشریف نمی برید؟

-کجا؟

-همون جایی که داشتید می رفتید من با نشستن جلوی در مانع شدم؟بفرمایید من میرم اونورتر

شما رد شید...

-نه می مونم تا پسرخالتون تشریف بیارن

همون موقع ساسان اومد...

 

دانلود رمان فرشته خیال من(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده :مهسا علوی

بخشی از رمان فرشته خیال من:

. اقا رادوینم تو حموم بودن.. گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن..یه ذره به گوشی ذل زدم..

 اسم شیطونک روشن خاموش میشد.. شیطونک؟؟؟تصمیم گرفتم جواب بدم.. گوشی رو که

 برداشتم صدای یه زن تو گوشم پیچید..درجه ی بدنم رسید به صفر..سرد سرد شدم.. دستام یخ کرد..

موهای تنم سیخ شد..

خانومه- رادوین جونم.. چند وقته نیستی.. کجایی قربونت برم؟ عزیز دلم از وقتی که اون کار مسخره

 رو راه انداختی خبری از ما نمیگیری..الو.. رادوین.. عشق منننننن..

چشام و محکم رو هم گذاشتم.. دستام داشتن میلرزیدن..خدایا.. ببین از کی تهمت هرزه بودن و

 شنیدم.. این که یه پا.... اونقدر اعصابم خراب بود که ندونم چی میگم.

من- بفرمایید..

خانومه- اِ.. ببخشید شما؟

من- زنشم.. بفرمایید.. امرتون.

خانومه- شوخی خوشگلی بود.. بده گوشی رو بهش..

صدام بلند شد..

من- شوخی خودتی و هفت جد و آبادت زنیکه حسابی.. میگم زنشم میگه شوخی میکنی..

 یه بار دیگه به این شماره زنگ بزنی گوشیت و میکنم تو حلقت.

گوشی رو قطع کردم...کثافت هرزه.. خودش و زده به اون راه.. خوبه دیگه عالم و ادم میدونن رادوین

 ازدواج کرده.. حمال درجه یک.

گوشی رو گذاشتم سر جاش و به ادامه ی فیلمم نگاه کردم.. البته چه عرض کنم؟ فقط نگاه بود..

 ولی ذهنم درگیر این لاشخور بود..چرا به هرکی میگم با رادین ازدواج کردم و زنشم میگه شوخی قشنگی بود..

 

نویسنده :هما پور اصفهانی

بخشی از رمان تقاص

با چشمایی که خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق، سرگشته، روی گردابم

تو در کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟

تو در کدام کرانه؟ تو در کدام صدف؟ تو در کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟

تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه

کدام نشأه دویده است از تو در سر من؟

که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود می خوانند

چه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همین بگذارند یک سخن با تو

به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر به من بگو برو در دهان شیر بمیر

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیار به زیر

تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه

که صبر راه درازیست به مرگ پیوسته است تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

تو دور دست امیدی و پای من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است

اینقدر با احساس خوند که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یه

همچین حسی داشت چون دستاش یه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی

کردم به خودم مسلط شوم. اگه من خودمو می باختم دیگه هم چی تموم می شد